صدای سوت کتری و تیکتاک ساعت، فضای خانه را پر کرده. اولین برف زمستانی به شیشه میخورد. مادربزرگ به پنجره خیره شده. ناگهان میگوید: «ای دل غافل!» یادش آمد جناب حافظ را در سفرهاش شریک نکرده. از کتابخانه، دیوان حافظ را برمیدارد و یاد شبهایی میافتد که پدربزرگ عینکش را میزد و برای همه، فال میگرفت. یاد آنشبها اشک را از چشمانش سرازیر میکند. دیوان را روی کرسی میگذارد و به آشپزخانه میرود. لبوهایش را در ظرفی میریزد.
نگاهی به ساعت میکند. خودش میگوید: «امسال هم مثل پارسال.» سال قبل را میگوید که یلدا را بدون خانوادهی کوچکش گذرانده بود. هرکدام به بهانهای او را تنها گذاشته بودند. ناامید، درِ ظرف لبوها را میبندد. زیر کتری را خاموش میکند. بالش مخملی قرمزش را برمیدارد و زیر کرسی گرم و نرمش میخوابد.
ناگهان صدایی در گوشش میپیچد. چشمهایش را باز میکند. صدای زنگ میآید. دواندوان به سمت درِ حیاط میرود. در را که باز میکند چهرهی بچهها، عروس و داماد و نوههایش، لبخند بر لبانش مینشاند؛ لبخندی سرشار از خوشحالی و امید.
هورسا معظمی، پایهی دهم
تصویرگری: فریماه خاتونی، ۱۷ساله از فردیس
نظر شما